مرا دوست بدار ، اندک ولي طولاني ...

I HaVe No FuTuRe WiThOuT YoU


 

 

 

 

 

 



 

 

 

یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

ماجرای اصحاب کهف رو که یادتون میاد؟
بعد از بیدار شدن از خواب و رفتن به شهر برای خریدن نان متوجه شدن که چقدر قیمت ها و ... تغییر کرده
حالا فكر كن! اصحاب كهف اينقدر از تغيير قيمتها شوكه نشدن كه ما هر روز ميشيم.
اين قيمتها فقط مال هفت سال پيشه نه هفتاد سال پيش !!!!



یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

یک قلاده بچه خرس پاندا برای اینکه به محیط طبیعی عادت کند پژوهشگران در چین در حالی که لباس عروسکی خرس های پاندا را پوشیده اند ساعاتی از روز را با بچه پاندا می گذارنند.

 
قبل از اینکه این بچه پاندا به محیط طبیعی انتقال پیدا کند این کار صورت می گیرد.

یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
اینم آخر سانسور
 
 

خدائیش کف کردم!!!!!
حداقل یه چیزی نذاشتن زیر دستش بنده خدا، دستش تو هوا آویزون مونده....!
 
 
 
 

 

 

یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

عکس های جالب و دیدنی

 

 



 

یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 


دوستی می گفت عشقی که در این کتاب به مخاطب ارائه می شود یک قاعده نیست،یک استثناست!
من هم در پاسخ خواهم گفت: حق با توست، اما فکر کنیم که اگر یک قاعده بود، چقدر تا کجا به زندگیمان خسارت زده ایم؟




یک عاشقانه آرام نویسنده:نادر ابراهیمی

برگزیده هایی از متن کتاب:




((عشق به دیگری،ضرورت نیست،حادثه است.
عشق به وطن، ضرورت است، نه حادثه.
عشق به خدا ترکیبی ست از ضرورت و حادثه.

عشق به اعتبار مقدار دوامش عشق است نه شدت ظهورش((...



دانلود اینجا

دانلود

قسمت هاي زيبايي از كتاب :



در ميان همه جانوران جهان ، فقط انسان ها اعدام مي شوند – به وسيله انسان ها . ديگر هيچ جانوري اعدام نمي شود و نمي كند .

تاب آوردم ، چرا كه جرمم فقط خواستن بود و به اين جرم بد مي كشند اما آنكه كشته مي شود ، سرافكنده نمي شود .

عشق يك قطار مسافربري نيست تا اگر كمي دير رسيدي ، قطار رفته باشد و تو مانده باشي – با چمدان هاي سنگين ، با تاسف ، با قطره هاي

اشكي در چشمان حسرت .


نفرت انگيزترين چيزي كه خداوند خدا رخصت داد تا ابليس به انسان هديه كند ، حكومتي ست كه عشق را نمي فهمد .

در گذشته ها به دنبال لحظه هاي ناب گشتن ، آشكارا به معناي آن است كه آن لحظه ها ، اينك وجود ندارند .


اگر عشق را از جريان عادي زندگي جدا كنيم – از نان برشته ي داغ ، چاي بهاره ي خوش عطر ، قوطي كبريت ، دستگيره هاي گلدار و ماهي تازه

– عشق همان تخيلات باطل گذرا خواهد بود .


بهترين دوست انسان ، انسان است نه كتاب .

تنها اعتقاد به اينكه سعادت ، دور از دسترس ماست ، سعادت را دور از دسترس ما نگه مي دارد .

هيچ چيز همچون اراده به پرواز ، پريدن را آسان نمي كند .

هيچ قله اي ، آخرين قله نيست . رسيدن غم انگيز است . راه بهتر از منزلگاه است . برويم بي آنكه به رسيدن بينديشيم ، اما واقعا برويم .

حافظه براي عتيقه كردن عشق نيست براي زنده نگه داشتن عشق است .

يك بار ، يك بار ، و فقط يك بار مي توان عاشق شد . عاشق زن ، عاشق مرد ، عاشق انديشه ، عاشق وطن ، عاشق خدا ، عاشق عشق ....

يك بار ،فقط يك بار . بار دوم ديگر خبري از جنس اصل نيست .

نگذاريم كه عشق در حد خاطره حقير و مصرفي شود .

مگذار كه عشق به عادت دوست داشتن تبديل شود .

مگذار كه حتي آب دادن گلهاي باغچه به عادت آب دادن گل هاي باغچه تبديل شود !

عشق به دوست داشتن و سخت دوست داشتن ديگري نيست . پيوسته نو كردن خواستني ست كه خود پيوسته خواهان نو شدن است و

ديگرگون شدن .

ديگر سخن گفتن عاشقانه دليل عشق نيست ، آواز عاشقانه خواندن دليل عاشق بودن .

نمي شود كه تو باشي

درست همين طور كه هستي

و من هزار بار خوبتر از اين باشم

و باز هزار بار عاشق تو نباشم

مشكل اين است كه از همه روياهاي خوش آغاز دور مي شويم و اين دور شدن به معناي قبول سلطه ي بي رحمانه زمان است . بر سر قول و

قرارهاي نخستين نماندن ، باور پيرشدگي روح است و خواجگي عاطفه .

بعضي ها را ديده ام كه از وقت كم شكايت مي كنند . آنها مي گويند : حيف كه نمي رسيم . گرفتاريم . وقت نداريم . عقبيم .... . اينها واقعا بيمار

خيالبافي هاي كاهلانه خود هستند . وقت علي الاصول بسيار بيش از نياز انسان است . ما وقت بي مصرف مانده و بوي نا گرفته بسياري در

كيسه هايمان داريم : وقتي كه فنا مي كنيم ، مي سوزانيم ، به بطالت مي گذرانيم .

نگفتن همان دروغ گفتن است – قدري كثيف تر .

مي توان به سادگي عاشق شد اما عشق ساده نيست .

مي داني كه " اشتباه شنيدن " چه قدر غم انگيز است ؟ هيچ مي داني اگر يك روز حرفي را از من نقل كني كه من گفتن آن را انكار كنم و تو

شنيدن آن را اصرار ، چه پيش خواهد آمد ؟ تاسف ... تاسف .... نفسم گرفت.

عشق به اعتبار مقدار دوام عشق است نه شدت ظهورش .

عشق به ديگري ابزاري است براي زيباتر و زيباتر ساختن زندگي .

نمي شود كه با چيزي كه به آن اعتقادي نداري كنار بيايي و باز هم كسي باشي . آبرومند باشي . شريف باشي . چيزي باشي .

حكومت خوبان ، خوبان را مردود نمي كند . خانه نشين شدن خوبان ، حمله ي قلبي حكومت است .




یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

(مودب پور)

نام کتاب نویسنده موضوع حجم دریافت فایل
رمان رکسانا 1 م .مودب پور رمان ایرانی 4.75 MB دانلود
رمان رکسانا 2 م .مودب پور رمان ایرانی 3.56 MB دانلود
رمان رکسانا 3 م .مودب پور رمان ایرانی 8.60 MB دانلود
رمان رکسانا 4 م .مودب پور رمان ایرانی 4.35 MB دانلود
رمان رکسانا 5 م .مودب پور رمان ایرانی 6.97 MB دانلود
رمان رکسانا 6 م .مودب پور رمان ایرانی 7.90 MB دانلود
رمان رکسانا 7 م .مودب پور رمان ایرانی 11.3 MB دانلود
رمان رکسانا 8 م .مودب پور رمان ایرانی 5.72 MB دانلود
رمان رکسانا 9 - 1 م .مودب پور رمان ایرانی 7.64 MB دانلود
رمان رکسانا 9 - 2 م .مودب پور رمان ایرانی 8.35 MB دانلود
رمان رکسانا 10 م .مودب پور رمان ایرانی 8.78 MB دانلود
رمان رکسانا 11 م .مودب پور رمان ایرانی 5.35 MB دانلود
رمان رکسانا 12 م .مودب پور رمان ایرانی 5.67 MB دانلود
رمان رکسانا 13 و 14 م .مودب پور رمان ایرانی 4.33 MB دانلود

 

 

 

 

 

 

یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

رمان دريا اثر ماندانا معيني (مودب پور)


رمان دريا اثر ماندانا معيني (مودب پور)
رمان زيبا و عاشقانه


حجم كتاب : ۱ مگابايت
تعداد صفحات : ۱۶۹ صفحه
قالب كتاب : PDF
پسورد فايل :
www.tanhatarinpary.blogfa.com


دانـــــلود

یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

عشق چیست؟

به گل گفتم: " عشق چیست؟" گفت: "از من خوشگل تر است..."


به پروانه گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من زیبا تر است..."


به شمع گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من سوزان تر است..."


به عشق گفتم: "آخر تو چیستی؟" گفت: "نگاهی بیش نیستم

یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

نامه ی عاشقانه

نامه عاشقانه

یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

اینم چند تا جمله قشنگ !!!

خیلی سخته که بغض داشته باشی ، اما نخوای کسی بفهمه ...

خیلی سخته که عزیزترین کست ازت بخواد فراموشش کنی ...

 

خیلی سخته که سالگرد آشنایی با عشقت رو بدون حضور خودش

جشن بگیری ...

خیلی سخته که روز تولدت ، همه بهت تبریک بگن ، جز اونی که فکر

می کنی به خاطرش زنده ای ...

خیلی سخته که غرورت رو به خاطر یه نفر بشکنی ، بعد بفهمی

دوست نداره ...

خیلی سخته که همه چیزت رو به خاطر یه نفر از دست بدی ، اما اون

بگه : دیگه نمی خوامت ...

خیلی سخته که دوسش داشته باشی ، اما نتونی باهاش بمونی ...

خیلی سخته که بخوای با آب خوردن بغضت رو بفرستی پایین ، اما

یه دفعه اشک از چشات جاری بشه ...

خیلی سخته که وقتی که رفتی تا با پول تو جیبی چند ماهت برای

تولدش کادو بخری با یکی دیگه ببینیش ...

خیلی سخته که بهت بگه دوست دارم ، اما بعداً متوجه بشی حرفش

یه (( ن )) کم داشته ...

خیلی سخته که کسی که تموم زندگیت رو به پاش ریختی ،

با بی رحمی تموم تو چشمت نگاه کنه و بگه : دیگه دوست ندارم ...

خیلی سخته که یه عمر با خیال یه نفر زندگی کنی ، اما وقتی فهمید

عاشقشی بره و پشت سرشم نگاه نکنه ...

خیلی سخته که دلت رو به کسی خوش کنی که

یه دلخوشی دیگه داره ...

خیلی سخته که وقتی بعد از کلی کلنجار رفتن با خودت ، می ری که

حرف دلتو بهش بگی ، با یه معذرت خواهی کوچیک بگه :

فعلاً سرم شلوغه ...

خیلی سخته که همیشه مجبور باشی سخت ترین چیزها رو

تحمل کنی ...

خيلي سخته كسي نظر به مطالبت نده

 

یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

 

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .


یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم .................

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

عشق قورباغه


آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند

آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند…
…و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،
و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..
بچه قورباغه گفت: من عاشق سرتا پای تو هستم
کرم گفت: من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..
بچه قورباغه گفت : قول می دهم.
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل هوا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت: تو زیر قولت زدی
بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش دست خودم نبود…من این پا ها را نمی خواهم…
…من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.
کرم گفت: من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم.
قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.
بچه قورباغه گفت قول می دهم.
ولی مثل عوض شدن فصل ها،
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد : این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.
بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم…
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.
کرم گفت: و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را…
این دفعه ی آخر است که می بخشمت.
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل دنیا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
او دم نداشت.
کرم گفت: تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.
بچه قورباغه گفت: ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.
آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی،
کرم از خواب بیدار شد..
آسمان عوض شده بود،
درخت ها عوض شده بودند
همه چیز عوض شده بود…
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد.
بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد،
یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت: بخشید شما مرواریدٍ…
ولی قبل ازینکه بتواند بگوید : …سیاه و درخشانم را ندیدید؟
قورباغه جهید بالا و او را بلعید ،
و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است…
…با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند….
…نمی داند که کجا رفته.
جی آنه ویلیس

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 


تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر میشد.
من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم.
جلوی من دو بچه، پسری ۵ ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند.
پسرک لباس مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهایش می‏فشرد.
لباسهای دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت.
وقتی به صندوق رسیدیم، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار می‏کرد که انگار گنجینه‏ای پر ارزش را در دست دارد.
صندوقدار قیمت کفشها را گفت: ۶ دلار
پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد: ۳ دلار و ۱۵ سنت.
بعد رو کرد به خواهرش و گفت: فکر می‏کنم باید کفشها رو بگذاری سرجایش …
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟


پسرک جواب داد: گریه نکن، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم.
من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت ۳ دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم.
دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: متشکرم خانم … متشکرم خانم.
به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود که گفتی: پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟
پسرک جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره!
دخترک ادامه داد: معلم دینی ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این کفش های طلائی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟ چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه میکردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ می‏شه.

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

انقدر دلش شکسته بو..

انقدر دلش شکسته بود که اشک توی چشماش همینطوری داشت حلقه میزد.

رفتم پیشش گفتم چی شده، با همون حالتی که روی چرخ دستی نشسته بود گفت دلم گرفته میگفت یه روز عاشق بوده، میگفت خیلی ها دوسش داشتن.
نمیتونست زیاد حرف بزنه آخه زبونش میگرفت شدیدن با همون لحن وقتی داشتم از پیشش میرفتم گفت تو رو خدا نرو وایسا یکم با من درد دل کن.
بغلش روی یه صندلی چوبی نشستم.
میگفت وقتی دم پنجره میشینه و گریه میکنه، همه بهش میگن دیوونه.
میگفت آخه تقصیر من شد که رفت ((یارش و میگفت)) همون که یه مدت بهش عشق می ورزید انگار چند سال بود ندیده بودش. وقتی گفتم الان کجاست؟
گفت نمیدونم ولی امیدوارم حالش خوب باشه.
میگفت وقتی که سالم بودم همه دورم میچرخیدن ولی الان یکی نیست یه سلام بهم بکنه.
میگفت اومد من و رو تخت بیمارستان دید وقتی دکترا بهش گفتن فلج شدم و دیگه مثل قبل نمیتونم حرف بزنم انگار دنیا رو، رو سرش خراب کردن برای اینکه من و با این حال و روز نبینه رفت، رفتش برای همیشه، الانم منتظرش هستم.
گریم گرفت نمیتونستم وایسم پهلوش رفتم … رفتم فقط یک چیز، فقط یک چیز و خوب فهمیدم آدما هیچ وقت یه آدم و به خاطر خودش نمی خوان …

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

طلاعات لطفا از خوندش پشیمون نمیشین

 

 

خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در
خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد
می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند
. اسم این موجود “اطلاعات لطفا” بود، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست
و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار
کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل
نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم.
تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.
“انگشتم درد گرفته…” حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم.
سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
کجاست. سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد.
او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش
تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها
برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.
پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی
می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟
فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که
دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم… دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.
اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید
که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم. وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را
همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد
که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که “اطلاعات لطفا” چقدر مهربان و
صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی
نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا!
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟
گفت: لطفا این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته،
یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند:
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند… خودش منظورم را می فهمد.



———————————
به من بیاموز دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند
عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند
بگریم برای کسانی که هرگز غمم را نخوردند

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

داستان عاشقانه زیبا

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت: میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری کهقلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
قلب
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

ماجرای شراکت


در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.

بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
پیرزن جواب داد: بفرمایید
- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟
پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا نشسته ام !

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

گل سرخی برای محبوبم


” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد . دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .
” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد . به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :
” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ” بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست ! طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد .

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

شرط عشق


دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
۲۰ سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.
مرد گفت: “من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم”.

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

بیان عشق واقعی!!!


یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسی ؛ آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند ؛ برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند .شماری دیگر هم گفتند:”با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی” را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست ؛ و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند ؛ داستان کوتاهی تعریف کرد:


یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که:((عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود)).قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.
پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود!!

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

من خوب بازی میکنم

پسر همیشه تمرین می کرد همیشه تلاش می کرد بهترین بازی رو توی تیم فوتبال ارائه بده اما مربی همیشه این فرصت رو از اون می گرفت و در زمان مسابقه ها همیشه روی نیمکت ذخیره ها می نشست و بازی رو از اونجا تماشا می کرد اما هیچ وقت نا امید نمی شد.

در این میان تیم برای مسابقه شهرهای مختلف می رفت اما او همچنان نیمکت نشین بود و در این بین مادر همیشه در تمام مسابقات او شرکت می کرد و تیم پسرش را تشویق می کرد ولو انکه او در آن تیم بازی نمی کرد.
ماهها گذشت و پسر به تمرینات خود ادامه داد و در مسابقات شرکت نمی کرد و مادر نیز همیشه در سکوی تماشاچی ها تیم را تشویق میکرد و بعد از بازی پسر خود را تشویق به ادامه تمرین وبهتر شدن می کرد.
پس از گذشت چند ماه مادر فوت کرد و پسر تنها حامی خود را از دست داد و به همین خاطر از تیم خود جدا شد و از بین آنها رفت.
چند ماه بعد مسابقه مهمی بین تیم سابق پسر با یک باشگاه بزرگ دیگر در حال برگزاری بود و تیم پسر دچار بحران شدیدی شده بود و با چند گل خورده در حال شکست قطعی بود و همه به این باور رسیده بودند که تیم مقابل پیروز میدان است.
در این میان پسر وارد استادیوم شد و به سوی مربی رفت اگر شما باختید که چیزی را ازدست ندادید پس حداقل بگذارید من هم بازی کنم شاید بتوانم امتیازی را برای تیم بیاورم اما مربی به هیچ عنوان قبول نمی کرد اما با اصرار پسر بالاخره مربی حاضر به انجام این تعویض شد.
پسر در عین ناباوری تماشاچییان وارد زمین شد و هیچ کس وی رانمی شناخت اما پسر آنچنان بازی کرد که همه مردم متعجب مانده بودند. با وجود این پسر در ترکیب تیم پسر باعث شد نتیجه مسابقه عوض شود و با زدن ۲ گل تیم پسر برنده از بازی بیرون بیاید و پسر به عنوان بازیکن برتر میدان شناخته شود.

مربی بعد از مسابقه از پسر پرسید چه انگیزه ای باعث شد که تو اینچنین اصرار به بازی کردن بکنی و به این زیبایی بازی کنی.
پسر گفت: همیشه مادرم در استادیوم من را تشویق می کرد در حالی که او نابینا بود و این اولین باری بود که می توانست بازی من را بیند و می خواستم ببیند که پسرش چه زیبا بازی می کند.

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

معنای دوم عشق

روزی یکی از خانه های دهکده آتش گرفته بود. زن جوانی همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند.

شیوانا و بقیه اهالی برای کمک و خاموش کردن آتش به سوی خانه شتافتند.
وقتی به کلبه در حال سوختن رسیدند و جمعیت برای خاموش کردن آتش به جستجوی آب و خاک برخاستند شیوانا متوجه جوانی شد که بی تفاوت مقابل کلبه نشسته است و با لبخند به شعله های آتش نگاه می کند. شیوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسید:” چرا بیکار نشسته ای و به کمک ساکنین کلبه نرفته ای!؟”
جوان لبخندی زد و گفت:” من اولین خواستگار این زنی هستم که در آتش گیر افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اینکه فقیر بودم نپذیرفتند و عشق پاک و صادقم را قبول نکردند. در تمام این سالها آرزو می کردم که کائنات تقاص آتش دلم را از این خانواده و از این زن بگیرد. و اکنون آن زمان فرا رسیده است.”

شیوانا پوزخندی زد و گفت:” عشق تو عشق پاک و صادق نبوده است. عشق پاک همیشه پاک می ماند! حتی اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بی مهری در حق او روا سازد.
عشق واقعی یعنی همین تلاشی که شاگردان مدرسه من برای خاموش کردن آتش منزل یک غریبه به خرج می دهند. آنها ساکنین منزل را نمی شناسند اما با وجود این در اثبات و پایمردی عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخیز و یا به آنها کمک کن و یا دست از این ادعای عشق دروغین ات بردار و از این منطقه دور شو!”
اشک بر چشمان جوان سرازیر شد. از جا برخاست. لباس های خود را خیس کرد و شجاعانه خود را به داخل کلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقیه شاگردان شیوانا نیز جرات یافتند و خود را خیس کردند و به داخل آتش پریدند و ساکنین کلبه را نجات دادند. در جریان نجات بخشی از بازوی دست راست جوان سوخت و آسیب دید. اما هیچکس از بین نرفت.
روز بعد جوان به درب مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و به او بصیرت و معرفت درس دهد. شیوانا نگاهی به دست آسیب دیده جوان انداخت و تبسمی کرد و خطاب به بقیه شاگردان گفت:” نام این شاگرد جدید “معنای دوم عشق” است. حرمت او را حفظ کنید که از این به بعد برکت این مدرسه اوست

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

مصرف قهوه تان زیاد شده ؟ جای نگرانی نیست.....

اما علاوه بر این، سرشار از آنتی اکسیدان است، بنابراین با رعایت برخی محدودیت ها، برای سلامتی مفید است...

مصرف قهوه تان افزایش یافته؟ جای نگرانی نیست...



کاپوچینو، قهوه ... قهوه لحظات استراحت دلچسب و دلپذیری را برای ما با خود به همراه می‌آورد.


خواص قهوه از آنتی اکسیدان ها ناشی می‌شود
اولین فایدۀ قهوه، مطمئناً به لطف کافین موجود در آن، مقابله با "ضربات شلاقی" است. قهوه، هوشیاری، تمرکز و توجه را افزایش می‌دهد. و به طور خلاصه، به بیدار و هوشیار ماندن کمک می‌کند... حتی شده برای یک دقیقه!

اما فواید قهوه به این موارد خلاصه نمی‌شود. در واقع، قهوه حاوی آنتی اکسیدان های متعدد، خصوصاً پلی فنول است. آنتی اکسیدان ها بدن را در مقابل اکسیداسیون محافظت می‌کنند.

این پیدۀ طبیعی و اجتناب ناپذیر نابودی مولکول های سازندۀ بدن ما را به دنبال دارد. پیری و ظهور سرطان ها از دیگر پیامدهای اکسیداسیون است. اما همان طور که می‌دانیم یک فنجان قهوه 200 میلی لیتر بیشتر از یک سهم میوۀ سرشار از آنتی اکسیدان، مانند زغال اخته یا گیلاس آنتی اکسیدان در خود دارد. آنتی اکسیدان ها تنها برگ برنده ای نیستند که قهوه در آستین خود دارد. این مادۀ مفید، منبع بسیار خوبی برای تأمین منیزیم، ویتامین B2، B3 و مس است.

به خاطر همین خواص است که قهوه عملکرد پیشگیرانه در مقابل بسیاری از بیماری ها دارد. بیماری هایی چون:

سرطان کبد، سرطان کولون و سینه،
دیگر بیماری های کبد (خصوصاً سیروز)،
بیماری پارکینسون،
دیابت،
نقرس،
و غیره.

قهوه مضراتی هم دارد
با تمام این حرف ها نمی‌توان گفت که قهوه سرآمده تمام نوشیدنی هاست. برخی از آثار آن زیان آور هستند:
مصرف کافئین، آزاد شدن هورمون استرس را با خود به دنبال دارد. اگر شما فرد پر استرس یا مضطربی هستید، بهتر است که مصرف قهوه تان را کاهش دهید.
قهوه گوارش را سرعت می‌بخشد. بنابراین افرادی که رودۀ حساسی دارند، باید از نوشیدن قهوه اجتناب کنند.

قهوه ترشح اسید معده را نیز افزایش می‌دهد: اگر مبتلا به رفلاکس معد-مری، ورم معده یا زخم معده هستید، حواس تان به میزان قهوه ای که می‌نوشید، باشد.

قهوه جذب آهن توسط بدن را نیز کم می‌کند. بنابراین نوشیدن قهوه به کسانی که مبتلا به کم خونی هستند، توصیه نمی‌شود.

ضمناً دُز بالای کافئین طی بارداری خطرناک است. از همین رو، به زنان باردار توصیه می‌شود که مصرف قهوه شان را نهایتاً به دو فنجان در روز محدود کنند. (این میزان قهوه در صورتی مجاز است، که هیچ نوشیدنی حاوی کافئین دیگری مورد استفاده قرار نگیرد.)

و در نهایت باید بدانید که کافئین تپش قلب را زیاد می‌کند. پس در صورتی که به خاطر مشکلات ریتم قلبی، دارو می‌خورید، حواس تان به میزان مصرف قهوه تان باشد.

 


شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

گردو(مصرف توصیه شده روزانه)

مصرف حدود ۲۵ گرم گردو در روز ۹۰% از اسیدهای چرب امگا۳ ضروری (مصرف توصیه شده روزانه) را فراهم می‌کند. مطالعات نشان می‌دهد که اسیدهای چرب n-۳ با عملکرد ضدالتهابی خود به کاهش خطر فشارخون، بیماری‌های قلبی کرونری، سکته و سرطان‌های سینه، روده و پروستات کمک می‌کند.

15422 آشنایی با خواص باورنکردنی گردو

 

مردمان: گردو از قدیم سمبل عقلانیت بوده است زیرا دانه آن در پوششی داخل پوسته آن قرار دارد، درست مثل مغز! آجیل و خشکبار موادمغذی پرفایده بسیاری در خود دارند، به‌ویژه اسیدهای چرب مفید که برای سلامت بدن لازمند.

۳۰ نوع مختلف کشت گردو وجود دارد. سه نوع متداول آنکه برای اهداف تجاری تولید می‌شوند گردوی انگلیسی یا ایرانی، گردوی سیاه و گردوی سفید یا باترنات است. گردو در ایران، امریکا، رومانی، فرانسه، ترکیه و چین کشت می‌شود. بعد از کشت، حدوداً چهار سال طول می‌کشد تا این گیاه اولین محصول خود را به بار بنشیند.

طی هر فصل، میوه‌ها تا مرداد ماه که پوسته ضخیم سبز رنگ شروع به شکسته شدن و نشان دادن پوسته قهوه‌ای کمرنگ داخلی می‌کند، برای برداشت آماده می‌شوند. گردو‌ها شکلی تقریباً کروی و ۱۵-۱۰ گرم وزن دارند.

از لحاظ ساختاری، مغز گردو از دو لپه ناهموار و موج‌دار تشکیل شده است که رنگی تقریباً سفید دارد و با یک پوسته نازک و سبک پوشیده شده است. لپه‌های گردو تقریباً به همدیگر متصل شده‌اند. روغن گرفته شده از مغز گردو، به غیر از آشپزی، بعنوان روغن حامل در داروسازی و رایحه‌درمانی مورد استفاده قرار می‌گیرد.

فواید گردو برای سلامتی

گردو منبعی عالی از انرژِی است که موادمغذی، موادمعدنی، آنتی‌اکسیدان و ویتامین‌های پرفایده بسیاری در خود دارد.

گردو سرشار از اسیدهای چرب اشباع‌شده مونو (حدود ۷۲%) مثل اسید اولئیک است و منبعی عالی از کلیه اسیدهای چرب ضروری امگا۳ مثل اسید لینولئیک و اسید آلفا لینولئیک و اسیدهای آراشیدونیک می‌باشد. مصرف مداوم گردو در رژیم‌غذایی به پایین آوردن کلسترول کلی و همچنین کلسترول بد (LDL) و افزایش کلسترول خوب (HDL) در خون کمک می‌کند. مطالعات نشان می‌دهد که رژیم‌غذایی مدیترانه‌ای که سرشار از اسیدهای چرب اشباع مونو و اسیدهای چرب امگا۳ می‌باشد، به پیشگیری از بیماری قلبی کرونری و سکته کمک می‌کند.

مصرف حدود ۲۵ گرم گردو در روز ۹۰% از اسیدهای چرب امگا۳ ضروری (مصرف توصیه شده روزانه) را فراهم می‌کند. مطالعات نشان می‌دهد که اسیدهای چرب n-۳ با عملکرد ضدالتهابی خود به کاهش خطر فشارخون، بیماری‌های قلبی کرونری، سکته و سرطان‌های سینه، روده و پروستات کمک می‌کند.

گردو منبعی عالی از مواد فیتوشیمی مثل ملاتونین، اسید الاژیک، ویتامین E، کاروتینوئید و ترکیبات پلی‌فنولیک است که با خاصیت آنتی‌اکسیدانه بودن آن در ارتباط است. این ترکیبات اثرات بالقوه‌ای برعلیه سرطان، پیری، التهاب و بیماری‌های نورولوژیکی دارند.

علاوه بر این‌ها، گردو منبعی بسیار خوب از ویتامین E و به ویژه گاما-توکوفرول است؛ حدود ۲۱ گرم در هر ۱۰۰ گرم (حدود ۱۴۰% از سطح موردنیاز روزانه). ویتامین E یک آنتی‌اکسیدان محدود در چربی بسیار قوی است که برای حفظ یکپارچگی غشای سلولی غشاهای مخاطی و پوست با محافظت از آن دربرابر رادیکال‌های آزاد مضر اکسیژن لازم است.

گردو حاوی بسیاری ویتامین‌های گروه B مثل ریبوفلاوین، نیاسین، تیامین، اسید پانتوتنیک، ویتامین B۶ و فولات نیز می‌باشد.

گردو منبع بسیار قوی از موادمعدنی مثل منگنز، مس، پتاسیم، کلسیم، آهن، منیزیم، زینک و سلنیوم می‌باشد. مس کوفاکتوری در بسیاری آنزیم‌های حیاتی مثل سیتوکروم سی-اکسیداز و سوپراکسید دیسموتاز می‌باشد (سایر موادمعدنی که کوفاکتور این آنزیم هستند منگنز و زینک می‌باشند). زینک نیز در بسیاری آنزیم‌هایی که رشد بدن، تولید اسپرم، هضم و گوارش و سنتز اسید نوکلئیک را تنظیم می‌کنند یک کوفاکتور به شمار می‌رود. سلنیوم یک ریزمغذی مهم است که بعنوان کوفاکتوری در آنزیم‌های آنتی‌اکسیدانه مثل گلوتاتیون پِراکسیداز نقش دارد.

روغن گردو رایحه‌ای عالی و خاصیت قابض دارد و از پوست دربرابر خشکی محافظت می‌کند. از گردو در آشپزی، بعنوان روغن حامل در داروسازی سنتی و ماساژدرمانی، رایحه‌درمانی و صنعت داروسازی و آرایشی استفاده می‌شود.

برای اینکه در روز از میزان کافی موادمعدنی، ویتامین و پروتئین بهره‌مند شوید، روزانه یک مشت گردو بخورید.

انتخاب و نگهداری

گردو در تمام طول سال در بازار موجود است. انواع مختلفی از آن وجود دارد: با پوست، بدون پوست، نمک‌زده، شیرین شده و از این قبیل. به جای خریدن گردوهای فراوری‌شده، سعی کنید انواع با پوست آن را خریداری کنید.

موقع خرید گردوهایی با رنگ قهوه‌ای کمرنگ، هم‌اندازه و سنگین انتخاب کنید. پوسته گردو نباید دچار شکستگی یا تورفتگی باشد، لکه‌دار نباشد و بوی فاسدشده هم ندهد.

گردوهای باپوست را می‌تواند چندین ماه در جای خشک و خنک نگهداری کرد درحالیکه گردوی پوست‌کنده‌شده باید حتماً در یخچال نگهداری شود.

مغز گردو را می‌توان به صورت بوداده، نمک‌دارشده و شیرین‌شده استفاده کرد.
مغز گردو طعمی شیرین دارد که می‌تواند روی ماست، پیتزا و از این قبیل استفاده شود.
از گردو خوردشده می‌توان برای تزئین سالاد، دسر و بستنی استفاده کرد.
از گردو قندی روی غذاهای دریایی استفاده می‌شود.
از گردو به طور وسیعی در شیرینی‌پزی برای ساخت بیسکویت، شیرینی و کیک استفاده می‌شود.
از مغز گردو همچنین در کره گردو که طرفدار زیادی دارد استفاده می‌شود.
در خاورمیانه، از گردو در کنار بادام، کشمش، خرما و امثال آن در غذاهای مخصوص ماه مبارک رمضان استفاده می‌شود.

ایمنی

آلرژی به گردو نوعی واکنش حساسیت‌زا به موادغذایی است که در آن از این ماده استفاده می‌شود. به دلیل حساس شدن سیستم ایمنی بدن توسط مواد حساسیت‌زای موجود در گردو است که علائم جسمی مثل دل‌درد، استفراغ، تورم لب‌ها و گلو که موجب دشواری تنفس و احتقان قفسه‌سینه می‌شود، پدید می‌آید. درنتیجه، توصیه می‌شود برای افرادیکه آلرژی به گردو تشخیص داده شده است، از مصرف هر نوع از آن در موادغذایی خودداری شود.


 

 

 

 

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

هشدار....

هشدار درباره رژیم های غذایی غلط   

 

پژوهشگران درباره مصرف بی رویه گریپ فروت در برنامه غذایی به منظور كاهش وزن هشدار می دهند. به گزارش سلامت نیوز به نوشته جدیدترین شماره نشریه پزشكی لنست، مصرف مقدار فراوان گریپ فروت در وعده صبحانه ندرتا ممكن است به تشكیل لخته در عروق خونی بیانجامد. پژوهشگران با تشریح مورد نادری در نشریه پزشكی لنست به معرفی زن 42 ساله ای پرداختند كه برای كم كردن وزن خود به مدت 3 روز در وعده صبحانه هر روز 225 گرم گریپ فروت می خورده است . پس از 3 روز این زن با درد شدید پای چپ به بیمارستان مراجعه كرد و پس از انجام شدن آزمایش های پزشكی مشخص شد كه یك لخته بزرگ در سیاهرگ پای چپ وی باعث انسداد مسیر رگ شده است . به گفته كارشناسان : افراد نباید برای كم كردن وزن خود به روش های غلط و غیرعلمی روی بیاورند و همچنین همه افرادی كه به بیماری های انعقادی دچارند و یا داروهای مرتبط با انعقاد خون مصرف می كنند باید درخصوص مصرف گریپ فروت با پزشك خود مشورت كنند.

شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

دوستت دارم

*شبيه شمع كه خيلي نجيب ميسوزد*

*دلم براي تو گاهي عجيب ميسوزد*

 

*دلم براي دل ساده ام كه خواهد خورد*

*دوباره مثل هميشه فريب ميسوزد*

 

*نشسته اي به اميد كه؟ گر بگير اي عشق*

* هميشه آتش تو بي لهيب ميسوزد*

 

*تو اشتباه نكردي گناه آدم بود*

*اگر هنوز بشر پاي سيب ميسوزد*

 

*من آشناي تو بودم ولي ندانستم*

*غريبه ها دلشان هم غريب ميسوزد*

 

*براي من فقط اين دل ز عشق جا مانده است*

*كه با نگاه شما عن قريب ميسوزد*

 

 

جمعه 25 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

LoVe

 

 

 

 

به تو عادت کرده بودم


اي به من نزديک تر از من


اي حضورم از تو تازه


اي نگاهم از تو روشن


به تو عادت کرده بودم


مثل گلبرگي به شبنم


مثل عاشقي به غربت


مثل مجروحي به مرهم


لحظه در لحظه عذابه


لحظه هاي من بي تو


تجربه کردن مرگه


زندگي کردن بي تو


من که در گريزم از من


به تو عادت کرده بودم


از سکوت و گريه شب


به تو حجرت کرده بودم


با گل و سنگ و ستاره


از تو صحبت کرده بودم


خلوت خاطره هامو


با تو قسمت کرده بودم


خونه لبريز سکوته


خونه از خاطره خالي


من پر از ميل زوالم


عشق من تو در چه حالي

 

پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,

  توسط AlOnE.S  |
 

 



سلام ، به وبلاگ من خیلی خیلی خیلی خیلی ... خوش آمدید . من به شما میگم که حتما وبلاگ رو تا تهش بخونید . البته وقتی که توی وبلاگم مطلب گذاشتم . من یه سری داستان توی وبلاگم گذاشتم که از خودمه و خودم اونا رو نوشتم ؛ داستان های دیگه ای هم هست که از کتاب های دیگه هست و اونا یه جورایی قشنگ ترن . اصل کار اینه که خوش اومدید و نظر یادتون نره
saeid.rezai.art@gmail.com


 

پزشکی
♥ღ♥داستان های زیبا و عاشقانه(بخش داستان)♥ღ♥
˙ ·٠•●❤عشق ♥شعر ♥نثرعاشقانه❤●•٠·˙
عکس های زیبا
موسیقی(دانلود)
فیلم و سینما
روانشناسی
کتاب و رمان (دانلود)
مذهبی
عکسای گوناگون(متفرقه)
مطالب جالب

 

 سلام
 خیلی دلتنگ چشاتم
 چقدراین لحظه دلگیره
 تو عوض شدی نگو نه
 عکس های زیبا و دیدنی...همه جوره
 آهنگ جدید و فوق العاده زیبای حمید عسکری به نام...
 آهنگ جدید و فوق العاده زیبای رضا یزدانی به نام خلیج فارس ... با 2 کیفیت متفاوت
 عکس های جالب و دیدنی
 (مودب پور)
 رمان دريا اثر ماندانا معيني (مودب پور)
 عشق چیست؟
 نامه ی عاشقانه
 اینم چند تا جمله قشنگ !!!

 

دی 1400
بهمن 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391

 

AlOnE.S
SaEiD

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مرا دوست بدار، اندک ولي طولاني . و آدرس happyheart.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





طراحی و انیمیشن
آخرین عشق من
آخرین قاصدک
دفتر تنهایی
کلبه پسر دلشکسته
ما دو تا...
عکس های کره ای و مطالب جالب
بی تو فردایی ندارم
ملی مارکت
انواع مطالب خوندنی
سلام به دوستان
ردیاب خودرو
همسریابی
درگاه واسط

 

عینک ریبن اصل
حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
پاسور طلا
سفارش آنلاین قلیون

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 67
بازدید کل : 42290
تعداد مطالب : 37
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


خیلی خیلی.. دوست دارم عشقم دنیا جونم تماس با ما چاپ این صفحه